«اسناد فعالیت‌ انقلابی دانش‌آموزان» در کتابخانه حرم مطهر امام رضا(ع) رونمایی شد شروط جذب مدرس قرآن دانشگاه آزاد اسلامی مالی که خمس آن پرداخته نشده، حرام است؟ تغییر زمان پاسخگویی به طلاب و روحانیون در پیشخوان حوزه‌های علمیه آخرین جزئیات پیش ثبت نام حج تمتع ۱۴۰۵ توسعه همکاری‌های ستاد کانون‌های مساجد و معاونت فرهنگی وزارت ارشاد ضرورت ایجاد خلاقیت در فعالیت‌ مساجد برای جذب بیشتر جوانان مراسم پاسداشت جانبازان شیمیایی دفاع مقدس برای نخستین‌بار برگزار می‌شود شهیدی که وصیت کرد روی سنگ مزارش «یا زهرا(س)» بنویسند دعایی که اجابت شد بزرگ‌مرد کوچک | یادی از  «بهنام محمدی» از  شهدای دانش آموز دفاع مقدس، هم زمان با ۱۳ آبان ۳ محبوب حضرت فاطمه زهرا (س) راه حق جز طریق فاطمه(س) نیست | روایتی از رسالت جاودانه‌ حضرت زهرا(س) در گفت‌و‌گو با آیت‌الله علم‌الهدی آثار شگرف ختم صلوات فاطمی برای برآورده‌شدن بزرگ‌ترین حاجات قصد حذف معاونت قرآن در وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی را نداریم نگاهی تاریخی به اختلاف در تاریخ شهادت حضرت زهرا(س) | جایگاه ممتاز امّ‌ابیها از منظر امام‌رضا(ع) تجلیل از قاریان و پیشکسوتان قرآنی در مراسم ۱۳ آبان | قرآن، کلید و برکت زندگی است رمان «زندان عادل‌آباد» منتشر شد | پاسخ به چرایی انقلاب از زبان شخصیت نوجوان شیرازی وقف پول راهکاری برای رفع مشکلات معیشتی مردم | ظرفیت بقاع متبرکه برای ارائه خدمت روزانه به نیازمندان آغاز طرح «نذر قربانی برای احسان‌پذیران» به همت آستان قدس رضوی
سرخط خبرها

بزرگ‌مرد کوچک | یادی از  «بهنام محمدی» از  شهدای دانش آموز دفاع مقدس، هم زمان با ۱۳ آبان

  • کد خبر: ۳۷۰۲۳۸
  • ۱۳ آبان ۱۴۰۴ - ۱۱:۴۰
بزرگ‌مرد کوچک | یادی از  «بهنام محمدی» از  شهدای دانش آموز دفاع مقدس، هم زمان با ۱۳ آبان
پس از  جنگ، نام «بهنام محمدی» در  روایت‌های شفاهی دفاع خرمشهر بار‌ها تکرار شد. از او به عنوان «نوجوان مقاوم خرمشهر» یاد کرده‌اند که در روز‌های نخست جنگ، در خط پشتیبانی و اطلاعات میدانی نقش داشت.

مریم شیعه | شهرآرانیوز؛ ریزنقش است. فقط سیزده سال دارد. حوالی پل خرمشهر روی دیوار آوارشده ایستاده است. کف دستش با ریسمان زبر سر دکل درگیر است و اول طناب را با دندان می‌کشد، بعد گره را لق می‌کند و فورا پرچم بعثی را پایین می‌آورد. صدای تیراندازی از دور و نزدیک می‌آید. نگاه نمی‌کند که کسی او را می‌بیند یا نه، فقط با همان عجله گره دوم را‌ می‌گشاید و پارچه سه رنگ را بالا می‌فرستد. وقت تنگ است. رشته طناب سُر می‌خورد و کف دستش را‌ می‌برد.

 خون از دستش چکه می‌کند، اما پرچم که به بالاترین نقطه می‌رسد، یک نفس عمیق می‌کشد. برای یک لحظه، انگار شهر از لای آوار سربرمی آورد و جنگ توی ذهنش تمام می‌شود. از روی بقایای دیوار پایین می‌پرد. به سرعت به سمت کوچه پس کوچه‌ها متواری می‌شود و دشمن تا ساعت‌ها نمی‌فهمد که چطور پرچم خودش، با پرچم سه رنگ ایران جابه جا شده است. همین جابه جایی به ظاهر ساده، قفل بزرگی را باز‌ می‌کند.

 امید برای چند ساعت ولو کوتاه، به شهر بازمی گردد. رزمنده‌ها حریف بهنام نیستند. بهنام را مدام از خطر دور می‌کنند و او با همان جثه ظریفی که دارد، خطر را پیدا می‌کند و صاف خودش را در دل خطر می‌اندازد. او بسته‌های فشنگ را روی دوش می‌اندازد و از میان شکاف دیوار‌ها عبور می‌کند.

وزن مهمات برای قامتش زیاد است. گاهی بسته‌ها از روی کتفش سُر می‌خورد و مجبور می‌شود بنشیند، نفس بگیرد و دوباره حرکت کند. وقتی به سنگر می‌رسد، به جای قهرمان بازی فقط آدرس می‌دهد. آن قدر در خیابان‌ها و کوچه‌های اشغال شده خرمشهر، تردد می‌کند تا راه امن را برای عبور رزمنده‌ها پیدا کند. می‌رود و‌ می‌آید و خبر می‌آورد و گاهی هم فشنگ و آب با خودش حمل می‌کند.

لشکر یک نفره

نزدیک بازارچه، در سایه دکه نیم سوخته، او عربی را بی لهجه حرف می‌زند. سال‌ها در خرمشهر و کنار خانواده‌های عرب زبان بزرگ شده است و گوشش به این موسیقی عادت دارد. از میان کوچه‌ای که تا نیمه اشغال شده عبور می‌کند. سربازان بعثی گاهی بچه‌ها را‌ می‌رانند و گاهی به مهربانی ساختگی به آن‌ها دل می‌دهند. او همین لایه نرم را هدف می‌گیرد و به آن‌ها نزدیک می‌شود.

سؤال‌های بی خطر می‌پرسد، اما جواب‌ها را مثل مهره‌های تسبیح به هم می‌کشد. هر چه مأمور خشن تر، او خاموش تر؛ هر چه لحنی نرم تر، او پرسشگرتر. گاهی سیلی می‌خورد و برایش مهم نیست. برمی گردد و در گوش رزمنده‌ها می‌گوید: از پل سوم رد شدند... ظهر استراحت دارند… مهماتشان فلان جاست.».

هرازگاهی برای عراقی‌ها نان و آب می‌برد تا محل استراحت، ساعت تعویض پست، تعداد نفرات و فرماندهانشان را شناسایی کند. بار‌ها از اسارت می‌گریزد. قد و قواره اش کوچک‌تر از آن است که دشمن او را جدی بگیرد، اما گاهی به حضور این پسربچه شک می‌کند و بهنام خودش را از مخمصه بیرون می‌کشد. او یکه و تنها هر بار از نزدیک‌ترین فاصله ممکن با دشمن روبه رو می‌شود و هر بار با زیرکی و هوشمندی، مأموریتش را به پایان می‌برد.

پسر خرمشهر

«شهید بهنام محمدی» متولد ۱۲بهمن ۱۳۴۵ و پسر خوزستان بود. خانواده زحمت کشی داشت. پدرش، روزعلی خان و مادرش، نصرت خانم زندگی آرام و ساده‌ای داشتند. در خرمشهر، شهری که همسایگی اش با عرب زبانان، گوش او را از کودکی با عربی آشنا کرد و بعد‌ها همین آشنایی در روز‌های اشغال، به کارش آمد بزرگ شد. با شروع جنگ در ۳۱شهریور ۱۳۵۹، خرمشهر خیلی زود زیر آتش رفت.

بخشی از مردم شهر را ترک کردند، اما او در کنار گروه‌های مقاومت مردمی و بسیج، در همان حوالی ماند. ابتدا برای امداد و رساندن مهمات و خبر و سپس برای همراهی‌های کوتاه در حاشیه خطوط. او، به عنوان یک نوجوان سیزده ساله، در روز‌های دفاع سی وچهارروزه خرمشهر، حتی یک روز هم از این شهر خارج نشد. 

در میدان‌های کوچک، اثرگذار بود و در پشتیبانی و شناسایی محلی نقش داشت. روزی که پرچم عراق را پایین کشید و پرچم ایران را در بخش‌های اشغال شده شهر بالا برد و خون از دستش سرازیر شد، یکی از رزمنده‌ها از او خواست تا دستش را پانسمان کند. بهنام نگاهی به پانسمان و دست شکافته شده اش انداخت و بعد از مکثی کوتاه به او گفت که باند‌ها را برای تیرخورده‌ها بگذارد. بهنام در اول آبان۱۳۵۹ در خرمشهر، بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسید. پیکرش را بر فراز تپه‌ای در مسجدسلیمان به خاک سپردند. یادمانی نیز در جونقان چهارمحال وبختیاری برای او برپا شد.

 پس از جنگ، نام بهنام محمدی در روایت‌های شفاهی دفاع خرمشهر، برنامه‌های «شب خاطره» و پایگاه‌های اسناد ایثارگران بار‌ها تکرار شد. از او به عنوان «نوجوان مقاوم خرمشهر» یاد کرده‌اند که در روز‌های نخست جنگ، در خط پشتیبانی و اطلاعات میدانی نقش داشت. او دانش آموزی بود که مدرسه را نیمه کاره گذاشت تا در میدان پرمخاطره جنگ، امتحان پس بدهد؛ امتحانی که از آن سربلند بیرون آمد.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
آخرین اخبار پربازدیدها چند رسانه ای عکس
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->